خاطرات

خاطرات

برای زنده ماندن دو خورشید لازم است؛ یکی در آسمان و یکی در قلب ...در جستجوی قلبِ زیبا باش نه صورتِ زیبا زیرا هر آنچه زیباست همیشه خوب نمی ماند امـا آنچه خوب است همیشه زیباست ...
خاطرات

خاطرات

برای زنده ماندن دو خورشید لازم است؛ یکی در آسمان و یکی در قلب ...در جستجوی قلبِ زیبا باش نه صورتِ زیبا زیرا هر آنچه زیباست همیشه خوب نمی ماند امـا آنچه خوب است همیشه زیباست ...

دیداری صمیمانه با دوستان بعد از 34 سال



بنام خدا

یاد ایام گذشته در یک دیدار صمیمانه

روز سه شنبه این هفته (94/08/05) روزی خاطره ساز و بیاد ماندنی و البته قابل تکرار برای بنده و سه تن دیگر از دوستان دوران سربازی یعنی دوستانی که در سال 1360 با توجه به داشتن معافیت زمان صلح ،و بدلیل شروع جنگ تحمیلی به خدمت فراخوانده شدیم و باتفاق پس از اینکه  اعلام آمادگی کردیم و دفترچه آماده بخدمت گرفتیم به پادگانی در عجیب شیر تبریز برای طی نمودن دوره آموزش اولیه خدمت سربازی رفتیم و....

تا جائیکه بخاطر دارم بعضی از خاطرات دوران سربازی خودم را در همین وبلاگ گذاشته ام.اما بدلایل مختلف نامی از دوستان در آن خاطرات نبردم تا بدون اجازه آنها کاری نکرده باشم که بعدها دلخوری بوجود بیاید و فقط به نوشتن خاطرات آن روزها اکتفا کردم و البته خیلی در خاطرات ریز نشدم و فقط بعضی از نکات خاص را با توجه به مقتضیات بیان کردم.

اما سه شنبه شب پس از مدتها هماهنگی و برنامه ریزی ،خداوند فرصتی داد تا بتوانیم با سه نفر از دوستان عزیزی که مدتی از عمر خدمت سربازی یکساله را با هم در یک پادگان و در یک آسایشگاه سپری کرده بودیم و البته بصورت خانوادگی در منزل یکی از عزیزان دور هم جمع شویم و این دیدار را میتوانم با جرات بگویم که یکی از شب های خاطره انگیز دوران زندگی بنده محسوب گردد.

شاید باور کردن مطالبی که میخواهم بیان کنم برای عزیزی که آنها را میخواند سخت باشد که چگونه بعد از حدود سی و جند سال وقتی جند نفر دوست بهم میرسند جه حرف هائی بینشان مطرح خواهد شد و دیدار را با چه مطالبی خواهند گذراند.

جالبست بدانید بعد از اینکه تشکیل جلسه دیدار حضوری و محل آن قطعی گردید ،اولین مطلبی که به ذهن بنده رسید این بود که سریع از بین عکسهای آلبوم هایم تعدادی عکس را که مربوط به دوران سربازی و در کنار دوستان گرفته بودم از آلبوم ها بیرون آوردم تا در زمان دیدار با دوستان یاد آن روزها را گرامی داشته و با دیدن عکس ها خودمان را در حال و هوای آن روزها بگذاریم.عحیب بود که دوست بزرگواری که میزبانی این دیدار دوستانه را پذیرفته بود هم تعدادی از همان عکس ها را آماده کرده بود تا در اولین لحظات دیدار آنها را به دوستان دیگر نشان دهد و چه همفکری زیبائی ناخواسته ایجاد شده بود.

بالاخره لحظه دیدار و ملاقات دوستان رسید و اگر چه دیدار خانوادگی بود و خانواده های ما تقریبا در همان زمان با هم دیدار داشتند و با هم آشنا شده بودند اما برای آنها هم دیداری خاطره انگیز شد زیرا بعضی از عکس ها ئی را که به یادگار گرفته بودیم بصورت اختصاصی بود و همه و خصوصا خانواده ها ندیده بودند و همزمان با دیدن عکس ها خاطرات بود که از زبان هر کدام از ما در مورد آن روزها بیان می شد و خانواده ها را سرگرم و مسرور کرده بود.لذا پس از ساعاتی که بسرعت سپری شدند و ناچار باید از هم خداحافظی کرده و به منازل خود برویم تصمیم گرفتیم این دیدارها بصورت ماهانه تدوام داشته باشد و هر کدام تلاش نمائیم تا دوستان دیگری را هم که در آن دوره خاص یعنی زمان خدمت سربازی با هم بودیم پیدا کرده و برای جلسات بعد به مرور آنها را هم دور هم جمع کنیم.

در اواخر ساعات دیدار یک دوست مشترک بعد از زمان سربازی هم که از این ملاقات مطلع شده بود به جمع ما اضافه شد و با توجه به روحیه گرم و گیرائی که ایشان داشت از همان ابتدای حضور بیان داشت که در تمامی دیارها و ملاقاتهای بعدی هم حضور خواهد داشت و این نشاندهنده صمیمیت ایشان و همدل بودن ایشان با دیگر دوستان بود.

تقریبا خیلی از مطالب دوره آموزشی خدمت سربازی در پادگان عجب شیر تبریز که یک پادگان مخصوص سربازان صفر یعنی سربازان بیسواد و کم سواد بود و برای اولین بار بود که بدلیل آماده نبودن پادگان مناسبی مجبور شده بودند ما را که همگی در آن زمان فوق دیپلم بودیم و طبق قانون باید درجه دار می شدیم به آنجا آورده بودند، را مرور کردیم و با یاد و خاطرات آن روزها لحظاتی را سپری کردیم که  برایمان قابل تصور نبود و شاید کمتر از این فرصت ها پیش بیاید که مجددا بتوانیم داشته باشیم.

بهر حال با امید به دیدارهای بعدی و با توکل به خدای متعال از دوستان جدا شدیم تا چنانچه عمری باشد و صلاح و رضای خداوند متعال هم باشد دیدارهای دیگری هم داشته باشیم.

اینکه مطالب اولین ملاقات را بدلیل طولانی شدن پست ننوشتم و فقط اشاره کردمفعذر خواهی نموده و امیدوارم در فرصت دیگری بتوانم بعضی از مطالب را برای مشتاقان بنویسم.ان شاءالله

خدانگهدار


تساوی یک با یک



بنام خدا

 

تساوی

معلم پای تخته داد می زد                                                                                     

صورتش از خشم گلگون بود

و دستانش به زیر پوششی از گرد پنهان بود

ولی آخر کلاسی ها

لواشک بین خود تقسیم می کردند

وان یکی در گوشه ای دیگر«جوانان» را ورق می زد

برای که بی خود های و هوی می کرد و با آن شور بی پایان

تساوی های جبری را نشان می داد

با خطی خوانا به روی تخته ای کز ظلمتی تاریک

غمگین بود

تساوی را چنین بنوشت:

«یک با یک برابر است...»

از میان جمع شاگردان یکی برخاست

همیشه یک نفر باید بپا خیزد

به آرامی سخن سر داد:

تساوی اشتباهی فاحش و محض است

معلم

مات بر جا ماند.

و او پرسید:

اگر یک فرد انسان واحد یک بود آیا باز

یک با یک برابر بود؟

سکوت مدهشی بود و سوالی سخت

معلم خشمگین فریاد زد:

آری برابر بود

و او با پوزخندی گفت:

اگر یک فرد انسان واحد یک بود

آنکه زور و زر به دامن داشت بالا بود

وانکه

قلبی پاک و دستی فاقد زر داشت

پایین بود...

اگر یک فرد انسان واحد یک بود

آنکه صورت نقره گون

چون قرص مه می داشت

بالا بود

وان سیه چرده که می نالید

پایین بود...

اگر یک فرد انسان واحد یک بود

این تساوی زیر و رو می شد

حال می پرسم یک اگر با یک برابر بود

نان و مال مفت خواران

از کجا آماده می گردید؟

یا چه کس دیوار چین ها را بنا می کرد؟

یک اگر با یک برابر بود

پس که پشتش  زیر بار فقر خم می شد؟

یا که زیر ضربت شلاق له می گشت؟

یک اگر با یک برابر بود

پس چه کس آزادگان را در قفس می کرد؟

معلم ناله آسا گفت::

بچه ها در جزوه های خویش بنویسید

یک با یک برابر نیست...

ارسالی توسط یکی از دوستان